نورجان درظلمت آباد بدن گم کرده ام


نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام

آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کرده ام

چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک

خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام

از زبان دیگران درد دلم باید شنید

کز ضعیفی ها چو نی راه سخن گم کرده ام

ای تمنا! نوحه کن بر کوشش بی حاصلم

جست و جوها دارم اما یافتن گم کرده ام

یافتن گم کردنی می خواهد ، اما چاره نیست

کاش گم کردم ، چه سازم؟ گم شدن گم کرده ام

چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی ام

این قدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام

" بیدل " از درد بیابان مرگی هوشم مپرس

بیخودی می داند آن راهی که من گم کرده ام

شاعر : بیدل دهلوی

مادرره عشق تو..........



ما در ره عشق تو اسیران بلاییم  

کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم

بر ما کرمی کن که در این مُلک گداییم

نه اهل صَلاییم و نه مستان خرابیم

اینجا نه و آنجا نه‌‌‌، چه قومیم کجاییم

حلّاج وَشانیم که از دار نترسیم

مجنون صفتانیم که در عشق خداییم

 

 

مارا به تو سرّیست که کس محرم آن نیست

گر سر برود سرّ تو با کس نگشاییم

ما را نه غم دوزخ و نِی حرص بهشت است

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

ترسیدن ما چون که هم از بیم بلا بود

اکنون ز چه ترسیم که در حین بلاییم

دریاب دل شمس خدا مفخر تبریز

رحم آر که ما سوخته داغ خداییم