سرکویت


  سر کویت به همه ملک جهان نفروشم

 خود جهان چیست غمت را به جهان نفروشم

 

من که سودا زده? زلف پریشان توام

 یک سر موی تو هرگز به دو کان نفروشم

 

برو ای عقل که من مستم و تو مخموری

 زر چه باشد برو ای خواجه به جان نفروشم

 

دُردی درد تو جانا نفروشم به دوا

 جرعه? می به همه کون و مکان نفروشم

 

جان و دل دادم و عشق تو خریدم به بها

 بهر سودش نخریدم به زیان نفروشم

 

نقدی از گنج غم عشق تو در دل دارم

 این چنین نقد به صد گنج روان نفروشم

 

سید کوی خرابات و حریف عشقم

 گوشه? مملکت خود به جهان نفروشم

 

نورجان درظلمت آباد بدن گم کرده ام


نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام

آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کرده ام

چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک

خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام

از زبان دیگران درد دلم باید شنید

کز ضعیفی ها چو نی راه سخن گم کرده ام

ای تمنا! نوحه کن بر کوشش بی حاصلم

جست و جوها دارم اما یافتن گم کرده ام

یافتن گم کردنی می خواهد ، اما چاره نیست

کاش گم کردم ، چه سازم؟ گم شدن گم کرده ام

چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی ام

این قدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام

" بیدل " از درد بیابان مرگی هوشم مپرس

بیخودی می داند آن راهی که من گم کرده ام

شاعر : بیدل دهلوی