ختم کلامی


ختم کلامی؛ با تو بُرّانند برهان ها

دارالسلامی؛ پیش تو امنند ایمان ها

چشم انتظارت شهرهامان کوچه در کوچه

هر شب چراغان قدم‌هایت خیابان ها

دلبسته‌ ی صبح تبسم‌های تو مشرق

در حسرت حسّ «ولی عصر» تو میدان ها

پل می زند دست دعاشان، عهد می خوانند

با چشم گریان در مسیرت «سیْد خندان» ‌ها

پر می شود شهر از نوای «آیة الکرسی»

تا رد شوی از زیر این دروازه قرآن ها

حال غریبی دارد این شادی غمِ مستور

در شعله‌ اشکِ شمع‌های نیمه شعبان ها

هر جمعه در شهری دعای ندبه می خوانیم

تا یوسف گمگشته! باز آیی به کنعان ها

ای قد و بالایت بلای چشم نرگس ها

ای سرّ مکنونت سر و سامان سلمان ها

هم نکته‌ دان خلسه ی خال تو هندوها

هم در هلال ابرویت حیران مسلمان ها

بیرون می آی  آخرش از پشت ابر، اما

باید کمی بارنده تر باشند باران ها

دنیای با تو با صفاتر می شود، حتی

ضرب المثلها می شوند آرامش جان ها

نه باورش سخت است با یک گل بهار آید

نه روسیاهی می رسد بعد از زمستان ها

برخیز ای شاعر قلم را بر زمین بگذار

در شادیش دستی بزن پایی بکوبان... هاااا !

بگو این ضربه در جنگ صفین بر من وارد شده است


 

 

از محی الدین اربلی نقل میکنند

نزد پدرم بودم،مردی پیش ایشان بود،چرتی زد و عمامه از سرش افتاد.متوجه شدم که زخم عمیقی بر سرشان میباشد.از دلیل آن پرسیدم.گفت از جنگ صفین است!گفتم چگونه ممکن است.جنگ صفین که صدها سال پیش از این رخ داده است.تعریف کرد که:

به سوی مصر در حرکت بودم از خداوند خواستم یک همسفر خوب مرا همراهی کند چیزی نگذشت ازیک راهی سواری همراه من شد در دلم شکر خداکردم.کسی مرا در سفر همراهی می کند وتنها نیستم.وقتی که مقداری از راه رفته بودیم،سخن از صفین به میان آمد او گفت: اگر در صفین می بودم،شمشیرم را از خون علی و اصحابش سیراب میکردم.من هم گفتم:اگر در آنجا بودم،شمشیر را با خون معاویه و اصحابش سیراب میکردم.به من گفت:من و تو از اصحاب علی و معاویه هستیم.بیا با هم بجنگیم

 

                                                                                                                                                                           

اواز من قوی تر بود هرکاری کردم که از جنگ منصرف شود قبول نکرد بشدت باهم نبردکردیم باتیزی شمشیرش چنان بر فرق من کوبید که نقش بر زمین شدم واز هوش رفتم  در آن دمی که  بی حال برروی زمین افتاده ام متوجه  مردی شدم که با نیزه اش مرا بیدار می کردچشمانم باز کردم. از اسبش پیاده شد دستش را به زخم سرم کشید.بلا فاصله زخم سرم التیام یافت به من گفت اینجا بمان تا برگردم وقتی که برگشت،سر آن مرد را با خودش آوردو گفت:این سر دشمن توست.تو ما را یاری کردی،ما هم تو را یاری کردیم.«خداوند یاوران خود را یاری میکند»(سوره حج آیه ۴۰).پرسیدم شما کیستی؟گفت:من محمد بن حسن صاحب الزمان هستم

بعد به من گفت:اگر از این ضربه سوال کردند،بگو که در جنگ صفین بر من وارد شد.

منبع:کتاب نامه ها و فرمایشات امام عصر در عصر غیبت صغری ص421