ختم کلامی؛ با تو بُرّانند برهان ها
دارالسلامی؛ پیش تو امنند ایمان ها
چشم انتظارت شهرهامان کوچه در کوچه
هر شب چراغان قدمهایت خیابان ها
دلبسته ی صبح تبسمهای تو مشرق
در حسرت حسّ «ولی عصر» تو میدان ها
پل می زند دست دعاشان، عهد می خوانند
با چشم گریان در مسیرت «سیْد خندان» ها
پر می شود شهر از نوای «آیة الکرسی»
تا رد شوی از زیر این دروازه قرآن ها
حال غریبی دارد این شادی غمِ مستور
در شعله اشکِ شمعهای نیمه شعبان ها
هر جمعه در شهری دعای ندبه می خوانیم
تا یوسف گمگشته! باز آیی به کنعان ها
ای قد و بالایت بلای چشم نرگس ها
ای سرّ مکنونت سر و سامان سلمان ها
هم نکته دان خلسه ی خال تو هندوها
هم در هلال ابرویت حیران مسلمان ها
بیرون می آی آخرش از پشت ابر، اما
باید کمی بارنده تر باشند باران ها
دنیای با تو با صفاتر می شود، حتی
ضرب المثلها می شوند آرامش جان ها
نه باورش سخت است با یک گل بهار آید
نه روسیاهی می رسد بعد از زمستان ها
برخیز ای شاعر قلم را بر زمین بگذار
در شادیش دستی بزن پایی بکوبان... هاااا !